:خبرگزاری کتاب ایران(ایبنا) – مریم حسینیان
مدتهاست که مخاطب رمان و مجموعهداستان دست به دست هم دادهاند و یکی شدهاند. پیشترها یک داستان کوتاه، میتوانست دستمایه دو ساعت گفتوگوی گروهی باشد. یک پالس کوتاه مثبت از متنی به کوتاهی داستانی دوهزار کلمهای، روزگارمان را خوش وناخوش میکرد. آدمهای رمان، آدمهای داستان کوتاه نبودند… اما حالا دیگر انگار زمانه عوض شده. کار کوتاهنویسان به شدت سختتر است به گمانم. چرا که مجموعه داستانها قرار است بلغزند در ذهن سیال مخاطبی که از میان انواع فشارها و دغدغههای کوچک و بزرگ، ریتمی تندتر و کوتاهتر را برمیگزیند اما گسستگی را دوست ندارد و نمیتواند با جهان متفاوت و چندپارهی بیش از ده داستان کوتاه ارتباط برقرار کند. این روزها تم مجموعههای داستانی از اهمیت بیشتری برخوردارند و نویسندگان هوشمند داستان کوتاه، آنهایی هستند که تبر برنمیدارند و لحظه به لحظه جریان روان قصهها را قطع نمیکنند. نخهای رنگی متنوعی از سوژههایی به ظاهر متنوع، به هم بافته میشوند و مثل نخهای دمسه قدیمی که چهارخانههای طرح زمینه گوبلنی بزرگ را پررنگ میکردند، با بافتهای یکدست و رنگی، طنابی قطور از نخهای متفاوت را به رشته ذهن مخاطب پیوند میدهند.نخها متفاوتند ولی همه در یک بافته رنگی به هم وصلاند.
«افتاده بودیم در گردنهی حیران» آواهای ذهنی منسجم است. هرچند تم مرگ، در پسزمینه دوازده داستان مجموعه چنان پررنگ است که کل عناصر داستان را تسخیر کرده است، اما به گمانم آنچه مضمون واقعی مجموعه داستان را میسازد، حکایت بازماندگان است و زندگی. بازماندگانی به ظاهر زنده و درواقع بیروح که مجبورند به ادامه حیات در تعلیق غریب مرگ. راوی «گوش ماهی» سرگردان رفتن پریسیماست. به آصف روی میآورد برای رهایی از فشار مرگی خودخواسته. اتفاق قصه مرگ نیست، ناتوانی بازماندگان از هضم مرگی غریب است. روای مرده «پرسیاوشان» نگران فراموشی است. در واقع مفهوم زندگی برای بازماندگان عوض میشود و روایت اغلب داستانهای مجموعه به زورآزمایی مرگ و زندگی میگذرد. گاهی مرگ پیروز میشود مثل «گوشماهی»، «افتاده بودیم در گردنهی حیران»، «اندوهی دور گردن»و «موقوف فراموشی ایام»،«شیرجه» و گاهی بازماندگاناند که افسار زندگی را به دست میگیرند. مثل «پرسیاوشان»، «پدرکلان»، «تمام مسیر میخوابیم»، « سطرهایی از منقار پرنده» و «در ذکر حکایت احتضار شیخ عبدالواحد اسطیرآبادی». اما آنچه امتیاز ویژهای به این مجموعه داستان میدهد، خلاقیت نویسنده در انتخاب روایت است. احترام به کهنالگوی مرگ و تحمل فشار اندوه در روایت داستانها، فضایی سنگین و ماورایی را به اتمسفر مجموعه بخشیده است. نوعی حل شدن زبان در فضای داستان، که برای مخاطب میتواند تجربه جدیدی باشد. استفاده از لحن و تنوع صحنههایی که مرگ در آنها رقم خورده، بازماندگانی غمگین و متفاوت را در هر داستان مجموعه به تصویر میکشد که معنای جدیدی از زندگی و مرگ را به رخ میکشند. بازگشت زنی به زندگی با دیوارهایی لیمویی، ایستادن بر بامی بلند در تهران برای هضم مرگ عزیزی از دست رفته، خزیدن زیر پوست یادداشتهای پدری مرده و بحران زندگی برای دختری که پدرش کلاغی صدساله است… قدمهای قدرتمندی است برای روایت مرگ و زندگی. راویان اندوه داستانها، خونسرد و بیتفاوت نیستند. حتا مردگانی که زندگی بازماندگان را روایت میکنند، اندوهی عمیق دور گردن دارند. انگار دستشان از خاک بیرون مانده از هول فراموش شدن. جهان زندگان و مردگان داستانهای مجموعه، در تقاطع غمگینی به هم پیوند میخورند و نشان میدهد که مرگ، تفاوت چندانی با زندگی بدون دلبستگی ندارد.
به نظر میرسد آنچه مجموعه داستان «افتاده بودیم در گردنهی حیران» را در مرتبهای فراتر از داستانهای معمول دربارهی روایتهایی از مرگ قرار میدهد، توجه نویسنده به فلسفه زندگی پس از مرگ است. بازگشت به زندگی و دست و پنجه نرم کردن با اندوه جاهای خالی که گاه چنگ میاندازد بر صورت کمبودهای بازماندگان، محور قابل اعتنایی در دست کم ده داستان مجموعه است. تصویر مردگان عاری از گناه و زشتی نیست و بازماندگان، صبر ایوب ندارند. این نگاه رئالیستی به زندگی و مرگ، به خوبی توانسته است باورپذیری را در نگاه مخاطب تقویت کند. و روایت خوش آهنگ و آرام در اغلب داستانها، خلسه خوشایندی هنگام خواندن اثر خلق میکند که از جاذبههای روایتگری است. این هارمونی میان زبان، جهان داستان و سوژه کمک کرده است تا سرعت مرگ و کندی زندگی بازماندگان هماهنگ شود. به یقین حسین لعلبذری نویسنده کهنهکاری است که با اولین اثرش نشان میدهد نبض داستان را در دست دارد و میداند چهطور باید ریتم روایت را برای حرکت داستان تنظیم کند.
«افتاده بودیم در گردنهی حیران» قصه آدمهای در بندِ بودن است که در هزارتوی مرگ دیگری، گم شدهاند. از رفتن نمیترسند و هنوز با حجم تنهایی خو نگرفتهاند. آدمهایی که میلنگند ولی با جزئیات زندگی آرام میگیرند. صدای مرگ را به وضوح شنیدهاند و حجم دلبستگیهایشان را در خوابها و جهانی دیگر جستوجو میکنند. داستانهای مجموعه با صدایی آرام و دلنشین ساقههای سبزی را نشان میدهند که از گورهای بینشان سربر میآورند و همیشه خدا سبز خواهند بود. شاید در این روزهای شلوغ و پر از التهاب، خواندن داستانهایی بعد از حادثه که مفهوم بودن و نبودن را کنار هم قرار میدهد، به مخاطب پرشتاب و هراسان امروز کمک کند تا پناه بردن به تنهایی و شنیدن صدای آب، پرندگان و بیابانهای دور را بیازماید، بیآنکه لازم باشد تن به اضطراب حادثه و فرازوفرودهای مرسوم داستان کوتاه بدهد
منبع؛ ایبنا، خبرگزاری کتاب ایران