آرمان-گروه ادبیات و کتاب: احمد پوری (۱۳۳۲-تبریز) آنطور که خودش میگوید داستاننوشتن را پیش از ترجمه شروع کرده، آنهم با انتشار آنها در مجلههای ادبی، اما پوریِ داستاننویس از اواخر دهه هشتاد بود که خود را در هیات رماننویس در «دو قدم اینور خط» نشان داد که به چاپهای متعدد رسید، و با وقفهای هشتساله بار دیگر در سالهای ۹۵ و ۹۷ با دو رمان دیگر: «پشت درخت توت» (نشر نیماژ) و «فقط ده ساعت» (نشر چشمه). پوری داستاننویس در این رمانها تکههای مغفولمانده خودش را که یکی از بارزترین آنها نویسندگی است، در قالب داستان بازگو میکند: در «دو قدم اینور خط» و «فقط ده ساعت» راوی داستان، نویسنده است، که میتوان گفت خود او است و در «پشت درخت توت» باز این پوری داستاننویس است که داستانی درباره نوشتن داستان را روایت میکند. آنچه میخوانید گفتوگویی است با احمد پوری درباره این سه رمان که از احمد پوری داستاننویس پل میزند به احمد پوری مترجم
چه چیزی برای شما وجه تمایز آثار داستانیتان میشود؟ منظورم این است که معمولا هر نویسندهای کوشش دارد در هر اثر جدیدی که به چاپ میرساند به حرف تازه، تکنیک جدید و زبان روایی متناسب با موضوع برسد. این تمایز در آثار شما چطور اتفاق میافتد؟
این تمایز بیشتر به شکل روایت رمان مربوط میشود، وگرنه هسته اصلی موضوع رمان دغدغههای نویسنده است در چارچوب زندگیاش و کنجکاوی او در مسائل هستی
در «پشت درخت توت» یک تئوری مطرح میشود؛ اینکه شخصیتهای یک داستان خودشان هستند که داستان خود را پیش میبرند. بعد از سروشکلدادن به آنها حالا میتوانند به زندگیشان ادامه دهند و سرنوشتشان را رقم بزنند. درواقع نویسنده حوادث و موقعیتها را بر دوش آدمهای رمان میگذارد و بعد از آن نمیداند آنها چه خواهند کرد. چقدر به این مساله که آدمهای قصه میتوانند مستقل عمل کنند، اعتقاد
دارید؟
قالبی که برای این رمان انتخاب کردم درواقع شکلی بود که میتوانستم چندصداییبودن رمان را راحتتر پیش ببرم. همین که رمان زمینهای فراهم
میکند تا شخصیتها ابتکار عمل را از نویسنده بگیرند و خود رمان را پیش ببرند بستری مناسب بود که رمان از قالب روایت اولشخص یا دانای کل دربیاید
در شروع نوشتن آیا تصور دقیقی از وقایع و شخصیتهای داستان داشتید؟
شاید از یک یا حداکثر دو شخصیت. بقیه در میان مه وارد رمان میشوند و با حرکت آن به تدریچ چهرهشان مشخص میشود و قالب مورد پذیرش شخصیتی به خود میگیرند
جایی خواندم که اعتقاد شما بر این است که یک نویسنده نباید داستانش را پیش از نگارش برای کسی تعریف کند. آیا برای خودتان پیش آمده که به سبب چنین شرایطی، داستانی را از دست بدهید؟
هنوز هم سفت و سخت به این اعتقاد وفادارم. داستان درواقع رازی است که نویسنده آن را با مخاطب در میان میگذارد و میخواهد آن را به شکلی که دوست دارد، با تمامی ریزهکاریها بیان کند. این راز در پستوی تاریکی از ژرفای وجود نویسنده قرار دارد. کافی است پیش از موعد نوری بر آن بیفکنی. این راز به صورت ناقص و بیهیچگونه جذابیتی آشکار میشود. دیگر برای نویسنده آن زیباییهای آفرینش باقی نمیماند و احساس میکند اگر آن را بنویسد دارد کاری دوباره با هیجان کمتری میکند. میتوان مثال دیگری هم آورد. راز داستان همان اثری است که روی نگاتیو روح نویسنده نقش بسته است، اگر بخواهید قبل از ظهور و ثبوتش در معرض نور قرار دهید آن را از دست خواهید داد. برای خود من چند بار در داستان کوتاه این مساله پیش آمده است. تا هسته اصلی را پیش از نوشتن لو دادهام دیگر نتوانستم آن را روی کاغذ بیاورم مگر اینکه همان هسته را چنان تغییر دهم که داستان عملا به قصهای متفاوت تبدیل شود
سه رمان شما از شکل و شمایل خاصی برخوردارند. آیا تابهحال به شکلی آگاهانه برای ایجاد سبک کوشش کردهاید؟ یا فکر میکنید چیزی که ارائه شده شکل طبیعی قصه است؟
درواقع نه. صادقانه بگویم شکل هیچکدام از رمانها را از پیش در ذهن نداشتم. برای من این شکل و آن هم نه چندان روشن و حسابشده و پس از نوشتن جملات اولیه پدید میآید
در دو تا از رمانهایتان راوی اصلی یک نویسنده است. در «دو قدم اینور خط» راوی ویژگیهای مشترک زیادی با خود شما دارد و در «پشت درخت توت» باز با نویسندهای طرفیم که بعد از مدتها سراغ رمان نیمهتمامش آمده و مدتی را خارج از کشور بوده است. گویی خود شما در داستانهایتان تکثیر شدهاید. با توجه به این امر، تجربه زیستهتان چقدر در داستانگوییتان نقش دارد و از طرف دیگر علاقه به چنین حضوری در داستانهایتان از کجا نشأت میگیرد؟
کمتر نویسندهای را سراغ دارم که در کارهای اولیه خود در آثارش تکثیر نشده باشد. اصولا رمان و همانطور که گفتم مخصوصا دو، سه رمان نخستین نوعی تسویهحساب با جریانات و حوادثی است که در زندگی نویسنده رخ داده است. اگر نویسنده بتواند نوشتن رمان را ادامه دهد و تعداد بیشتری رمان بنویسد خواهد دید که کمکم از خود و تاریخ زندگیاش فاصله میگیرد
در «فقط ده ساعت» خاطرات نقش مهمی ایفا میکنند. قدرت خاطره و تاثیر آن در زندگی از دیدگاه شما چگونه است و البته کارکردش را چگونه ارزیابی میکنید؟ آیا این تفکر باعث نمیشود تا خاطرهنویسی یا خودنویسی، زبان داستان را منحرف کند؟
در این رمان درواقع خاطرات نیستند بلکه یادداشتهای یک نفر هستند که قرار بود با بههمدوختن آنها رمانی پدید آورد که اجل مهلتش نمیدهد. این وظیفه به دوش راوی دوم میافتد و او ماهرانه با چینش این یادداشتها شکل رمان به آنها میدهد. با این توضیح فکر نمیکنم رمان صرفا نوعی خاطرهنویسی بوده باشد
شما در «پشت درخت توت» بهطور مستقیم از مبارزات سیاسی نمیگویید. اما این مساله بهانهای میشود تا از آدمهایی که به زندگی یک مبارز سیاسی وصل هستند، بگویید. فکر میکنید چقدر سرنوشت آدمها گره خورده بود به سیروس و مبارزات سیاسیاش؟
رمان «پشت درخت توت» سیاسی نیست اما از دورانی حکایت دارد که در التهاب سیاسی بسر میبرد، و سیاست میتوانست در زندگی مردم عادی نقش بسیار بزرگی داشته باشد مثل همین خانواده ساده یک معلم که سیاست آن را چنان درهم ریخت که این ماجراها از این درهمریختگی به وجود آمد
سفر که نقشی اساسی در رمانهایتان دارد. لزوم این جابهجاییها (چه سفر در زمان و چه سفر در مکان) برای شکلگیری داستانها چه بوده است؟ منظورم این است که برای شما سفر به مثابه گسترش دیدگاه آدمها به زندگی عمل میکند؟
نمیدانم. خودم حداقل برای رمانهایم در این باره فکری نکرده بودم. اما اعتقاد شخصیام این است که سفر و تغییر مکان میتواند ابعاد دیگری از شخصیتها را نمایان سازد
در دو رمان اولتان یعنی «دو قدم اینور خط» و «پشت درخت توت» با مضامینی تاریخی طرف هستیم. چه چیزی پرداخت به این جنبه را برایتان پررنگ کرده است؟ هویتی که باید در تاریخ جستوجو شود؟
واقعیت این است که بیشتر تاریخ وقوع قصه است که این بُعد را پررنگتر میکند. در «دو قدم اینور خط» ماجرای اصلی در سال ۱۳۲۶ اتفاق میافتد. سال پس از جنگ جهانی دوم، آنهم در آذربایجان که فرقه دموکرات قلعوقمع شده بود و اوضاع سیاسی پرآشوبی حاکم بود. در «پشت درخت توت» هم سالهای دهه چهل و آغاز جنبشهای چریکی در آن و در بقیه داستان نیمه دوم دهه پنجاه و انقلاب در ایران و باقی ماجراها حتما جو سیاسی را بر رمان تحمیل میکرد. درحالیکه من هیچکدام از این دو را به قصد نگارش تاریخ سیاسی ننوشتهام
«پشت درخت توت» روایتی از یک گستره زمانی وسیع در بستر یک خانواده است. اتفاقاتی که بر افراد این خانواده و روابطشان اثر میگذارد. آیا هدف محوری داستان همین است؟
بله. خانوادهای تیپیک در تبریز زیر ذرهبین قرار میگیرد و داستان با حرکت در زندگی این خانواده به گذرگاههای ویژهای میرسد
حامد در «فقط ده ساعت» سراغ دوستش کامران میرود، یادداشتهای پراکندهای در اختیار او قرار میدهد تا به رمان تبدیل شود. چنین به نظر میرسد که حامد میخواهد آن باری را که بر دوشش است در آن مقطع با کسی شریک شود. چنانکه اطلاعاتی از خصوصیترین لحظات زندگیاش را به کامران واگذار میکند
کامران بهترین انتخاب بود چون از کودکی با او بزرگ شده بود و هر دو از جزئیترین گوشههای زندگی همدیگر خبر داشتند. اگر قرار بود داستان بر مبنای آن نوشتهها به وجود بیاید کامران تنها انتخاب میتوانست باشد
و جالب اینجا بود که اتفاقا ما خیلی از وقایع مهم را از زبان کامران میشنویم، مثل ماجرای پیداکردن حسام. ماجرایی که اهمیت زیادی برای حامد داشت، اما از زبان کامران نقل میشود. در واقع سوال اصلیام این است که چه نسبتی برای آنچه که راویها در «فقط ده ساعت» میگویند در نظر داشتهاید؟ معیارتان برای اینکه راوی کدام ماجرا کدامیکیشان باشد (حامد یا کامران) چه بوده است؟
این کار را عمدا کردهام تا همان چندصداییبودن رمان پررنگتر شود
در همین رمان از شخصیت مردهای صحبت به میان میآید به نام بهروز، که البته بعد از مدتی سروکلهاش در زندگی حامد پیدا میشود و بعد هم همانطور که بیخبر آمده، بیخبر هم میرود. شخصیتی که جز معدود اطلاعاتی چیز بیشتری از او دستگیرمان نمیشود. بهروز یک خیال است برای حامد در لحظات سخت زندگیاش تا فکر کند همدمی دارد، یا کسی که حال او را بهخوبی میفهمد؟
درست است؛ بهروزی که به خانه حامد میآید زاده وهم او است. زاده ترس او است از مرگ. و بهروز که اخیرا مرده است آنهم به شکلی غیرقابل انتظار میتواند ترس حامد را از مرگ کمتر کند
آدمها تعاریف مختلفی از عشق ارائه میدهند. گویی هر کس به نسبت تجربه و شناخت و درکش به مفهومی شخصی از این واژه میرسد
مگر غیر از این است؟ همه ما یک تعریف ظاهری و کلیشهای از عشق داریم اما اگر به آن دچار شویم با چهرهای کاملا متفاوت از آنچه در ذهن داشتیم روبهرو میشویم. بیت زیبای حافظ را فراموش نکنیم که میگوید: «یک حرف بیش نیست سخن عشق وین عجب/ از هر دهان که میشنوم نامکرر است»
در رابطه با «فقط ده ساعت» و با توجه به فرم ویژهای که دارد و تکهتکهبودن روایت، آیا درگیر این مساله هم بودید که از چه شگردی استفاده کنید تا سررشته روایت از دستتان درنرود؟
باور کنید مهندسی نکرده بودم. قدم به قدم تصمیم میگرفتم کدام یادداشت باید در این قسمت جا بگیرد
خوابهایی که حامد در اثر مورفین میبیند تصاویری حیرتانگیز و در عین حال ترسناک هستند.خوابهایی عجیب با صحنههایی فکرشده. به نظرم حتی گاهی این خوابها بیشتر بیانکننده وضعیت روحی حامد بودند و بار معنایی ویژهای داشتند در مقایسه با چیزهایی که ما در واقعیت و بیداری میدیدیم
من شخصا خواب را منبعی گرانبها میبینم که میتوان از طریق آن به بسیاری از رازهای ناخودآگاه پی برد. هم در این رمان و هم در «پشت درخت توت» جاهایی خواب را وسیلهای قرار دادهام تا با آن به بخشی از روح شخصیتهایی که خود از آن آگاهی ندارند، رسوخ کنم. آن دو خواب نسرین در «پشت درخت توت» منظورم است
هنگام خواندن «پشت درخت توت» گویی خیلی جاها نویسنده میخواهد پاسخ سوالاتی را که در ذهن خیلی از آدمها وجود دارد، بدهد. گویی میخواهد مخاطب را با جوابهایش قانع کند. مثل آنجایی که سعید از زندگی در غربت میگوید و نظرش درست خلاف نظر شهرزاد است
معمولا نویسنده از زبان شخصیتها بسیاری از مسائل را بیان میکند. اگر این مسالهها به صورت سوال است طبیعتا آن را از زبان یکی مطرح میکند و از زبان دیگری جوابهای خود را بیان میکند
در همین رمان جملهای جالب دیدم از قول نسرین. آنجا که در گفتوگو با نویسنده میگوید: «…آنوقت مساله را خیلی مردانه حل میکردی. تو زنها را خوب نمیشناسی…» و در ادامه میگوید که منطق عشق او به سیروس برای نویسنده قابل درک نبوده. دوست دارم بدانم دیدگاه خود شما به عنوان نویسنده «پشت درخت توت» در این رابطه چیست؟ چقدر چنین ادراکی برای یک نویسنده مساله است؟
اینجا ظاهرا تناقضی به چشم میخورد؛ نویسنده داستان یک مرد است و نسرین که با او صحبت میکند، خود توسط مردی خلق میشود. اما واقعیت این است که شناخت ضعیف از زنها میتواند شخصیت زنها را در داستان غیرواقعی نشان دهد. نویسنده رمان در این مورد مسئول است و باید شناختی عمیق از زنها داشته باشد. البته به قول معروف وسط دعوا نمیخواهم نرخ تعیین کنم و ادعا کنم که خودم به این امتیاز آراستهام. اما تلاش میکنم باشم
در «پشت درخت توت» و «فقط ده ساعت» شخصیتها با یک فقدان روبهرو میشوند. فقدانی که میتواند دیدگاه انسان را به زندگی تغییر دهد. آیا همین تغییر نگرش مساله شما هم بوده است؟
دقیقا برایم مشخص نیست از چه فقدانی سخن میگویید اما بههرحال کمبود یا نبود خود عامل موثری است برای حرکت و به دستآوردن آن
شما یک مترجم هستید. هیچ به این فکر کردهاید که داستانهایتان را به زبان دیگری بنویسید؟ و اصولا چقدر ترجمه موجب شد که به سمت نوشتن هم روی بیاورید؟
نوشتن را پیش از ترجمه تجربه کرده بودم و برایم دیرینهتر از ترجمه است. اما اینکه بخواهم رمان را به زبانی دیگر بنویسم البته در حد آرزوست برایم. اگر روزی خودم را در زبانی دیگر صالح دانستم و حداقل فکر کردم که تواناییام در آن زبان نزدیک است به تواناییام در فارسی، قطعا این کار را میکنم
منبع: روزنامه آرمان امروز