اوایل دههی 1960 که اورسولا لگویین به صحنهی داستاننویسی پا گذاشت، دنیای علمیتخیلی دنیایی مردانه و معروف به علمیتخیلی سخت بود؛ ادبیات گمانهزن بیشتر در فیزیک، شیمی و تا اندازهای بیولوژی ریشه داشت. یک قانون نانوشته این بود که یک نویسندهی علمیتخیلی باید روند پیشرفت تکنولوژی را به خوبی بشناسد؛ آمریکا در جهان غلبه داشت و علمیتخیلی معروف به «عصر طلایی» حس مشابهی از رویای آمریکایی در کائنات را بازتاب میداد. داستانهای فضایی که صفحات مجلاتی چون «داستانهای شگفتانگیز» و «مجلهی علمیتخیلی و فانتزی» را پر میکرد، از سوی مردان و برای مخاطبان مرد نوشته میشد و توجه به تنوع نژادی و جنسیتی چندان رواج نداشت. اولین رمان لگویین با نام «دنیای روکانون» (1966) یک قهرمان مرد و معمولی داشت و روند غالب را چندان آزار نمیداد. اما این فقط آرامش قبل از طوفان بود
به جرات میتوان گفت که هیچ اثری به اندازهی «دست چپ تاریکی» (1969) روند ژانر را متحول نکرده است. در این رمان که چهارمین اثر لگویین بود، دنیایی تصور شده که ساکنین آن جنسیت ثابتی ندارند: نقشهای جنسیتی آنها بسته به شرایط، یک بار در ماه تعیین میشود. خود کتاب قالب دفتر ثبت یک انسانشناس بینکهکشانی را دارد که یادداشتهایش از اتفاقات پیش پا افتاده تا اسطورههای فضایی را در بر میگیرد. نویسندگان متنوعی از زیدی اسمیت تا آلجیس بردیس، خود را متاثر از «دست چپ تاریکی» دانستهاند و حتh هارولد بلوم بزرگ هم آن را در «ادبیات معیار غرب» وارد کرده است. در سالهای بعد، لگویین رستهی نویسندگی و خوانندگانش را گسترش داد و از یک مجموعهی فانتزی (دریاجهان) تا یک تمثیل آرمانشهری (مخلوع) را منتشر کرد. سرعت کار لگویین نسبتا بالا است. جدیدترین اثر او، «لاوینیا» (2008)، بیست و سومین رمانی است که منتشر میکند
اورسولا کروبر در سال 1929 در برکلیِ کالیفرنیا متولد شد؛ پدرش انسانشناسی مشهور و مادرش نویسندهی یک مجموعه بیوگرافی سرخپوستی پرفروش بود. لگویین کودکی خود را در جمع خانوادهای بزرگ و مهمانانی سرشناس و تحصیل کرده و حتh سرخوپوستان سنتی سپری کرد. بعدتر در رادکلیف و کلمبیا درس خواند و در 22 سالگی مدرک فوقلیسانس ادبیات رنسانسِ فرانسه و ایتالیا را دریافت کرد. کمی بعد هم با چارلز لگویینِ تاریخدان آشنا شد و با او ازدواج کرد و از آن پس با اسم او نوشت
در این مطلب «م» یعنی مصاحبهگر و «ل» یعنی لگویین
م: نظرتان در مورد عبارت علمیتخیلی در ارتباط با آثار خودتان چیست؟
ل: خوب، این سوال خیلی پیچیدهای است
م: متاسفم. با این عبارت مشکلی ندارید؟ یا به نظرتان تحقیر کننده است؟
ل: به نظرم عبارت «علمیتخیلی» درست نیست، ولی این اسمی است که فعلا در اختیار داریم. به نظرم نوشتههای علمیتخیلی با باقی آثار فرق دارند، پس حق دارند حداقل اسم متفاوتی برای خود داشته باشند. ولی مشکل من از جایی شروع میشود که کسی من را فقط یک نویسندهی علمیتخیلی بداند. من یک نویسنده و یک شاعرم. من را توی هیچ سوراخی هل ندهید، چون تویش جا نمیشوم؛ چون من همه جا هستم. شاخکهایم از این سوراخ به هر سو کشیده میشوند
م: به نظرم میشود نویسندههای علمیتخیلی را اینطور هم دید… موجودی درون یک سوراخ با شاخکهای بیرون زده
ل: همین طوره
م: به نظر من نویسندههایی هستند که آثارشان بیشتر از شما با لفظ علمیتخیلی جور در میآید – مثلاً آرتور سی. کلارک که آثارش معمولا با یک مفهوم علمی مشخص سر و کار دارد. اما در داستانهای شما، علمِ سخت به اندازهی فلسفه و مذهب یا علوم اجتماعی اهمیت ندارد
ل: خوب، نویسندگان «سخت» همه چیز را به جز فیزیک، ستارهشناسی و شاید شیمی انکار میکنند. بیولوژی، جامعهشناسی، انسانشناسی – اینها به نظرشان علم نیستند، زیادی «نرم» هستند. برایشان مهم نیست که انسانها به عنوان یک موجود زنده چه میکنند. ولی برای من مهم است. من زیاد به علوم اجتماعی ارجاع میدهم. از آنها ایده هم میگیرم، مخصوصا از انسانشناسی. وقتی یک سیاره یا یک دنیای دیگر را خلق میکنم که جامعهای روی آن زندگی میکند، سعی میکنم پیچیدگی این جامعه را نشان دهم و فقط نگویم این یک امپراتوری یا همچین چیزی است
م: شاید به همین دلیل است که آثار شما در محفلهای ادبی بیشتر تحسین میشوند – چون بیشتر با پیچیدگی انسانی و روانشناسی او سر و کار دارند؟
ل: به هر حال این وضعیت باعث شده آثار من برای افرادی که علمیتخیلی نمیخوانند، بیشتر در دسترس قرار بگیرد. ولی نظرات منفی علیه این ژانر تا همین اواخر خیلی زیاد بود. حالا اوضاع دارد عوض میشود که خیلی هم عالی است. بیشتر عمر کاری من اوضاع اینطوری بود که اگر برچسب علمیتخیلی میخوردی، انگار بوسهی مرگ را دریافت کردهای. یعنی نقد اثرت را توی کادر بامزهای با مریخیهای کوچولوی شاخکدار منتشر میکردند
م: حالا که بحث به اینجا رسید، بزرگ شدن در خانوادهی یک انسانشناس برجسته چه حس و حالی داشت؟ این مساله در نویسندگی شما تاثیر داشت؟
ل: فکر کنم یک میلیارد بار این سوال را از من پرسیده باشند و جواب دادنش اصلا ساده نیست. روشن است که علاقمندی و اخلاق پدرم نوعی… خوب، یک جور حال و هوای اخلاقی در خانه به وجود میآورد. او به همه چیز علاقه داشت. زندگی با چنین آدمی خودش یک جور آموزش است. حوزهی کاری او انسانها بودند و از این بابت به عنوان یک نویسنده، خیلی شانس آوردم. ما هر سال تابستان، کل سه ماه را در کلبهای میگذراندیم که پدرم در درهی ناپا خریده بود. جای درب و داغان و دنجی بود و پدر و مادرم همیشه چند جین مهمان داشتند. پدرم میزبان همکاران یا مهمانان خارجیاش میشد – این موقع اواخر دههی سی بود و پناهندهها از همه جا به سوی آمریکا روان بودند. میان اینها جمعیتی سرخپوست هم وجود داشت که بهشان «خبرچین» میگفتند –البته این عبارت دیگر استفاده نمیشود- که پدرم از طریق کارش با آنها دوست شده بود و زبان و رسم و رسومشان را یاد میگرفت. یکیشان به اسم ژوان دلورس یک پاپاگو یا اودهام بود – بیشتر یک دوست خانوادگی بود. گاهی چند هفته یا یک ماه میماند. میشد گفت یک عموی سرخپوست داشتیم. حضور در کنار آدمهایی از فرهنگهای کاملا متفاوت – بله، این نعمت فوقالعادهای بود
م: ماهیت این نعمت چیست؟
ل: شاید همین که توانستم «دیگری» را تجربه کنم؟ خیلیها چنین تجربهای را نداشتهاند یا اگر هم فرصتی بشود، از زیر بارش شانه خالی میکنند. حالا در جوامع صنعتی همه میتوانند «دیگری» را توی تلوزیون ببینند، ولی این هیچوقت مثل زندگی کردن با آنها نمیشود. حتا اگر یکی دو تایشان را واقعا دیده باشی
م: جایی گفتهاید که «مثل یک خرگوش، غیرمذهبی» تربیت شدید. ولی در بیشتر آثار شما تمِ مذهب به چشم میخورد
ل: فکر کنم همینطور است – البته من اسمش را تمایل مذهبی نمیگذارم، چون با کلمهی «مذهب» مشکل دارم. من به تائویسم و بودیسم خیلی علاقه دارم و از آنها خیلی چیزها یاد گرفتهام. تائویسم حالا تبدیل به بخشی از ذهن من شده است. بودیسم هم برایم بسیار جالب است. ولی اگر بخواهید اسمش را مذهب بگذارید، آنوقت آن را تبدیل به چیزی غیرزمینی و خرافاتی کردهاید. همین مسایل مذهب است که من را به طرف آن جلب میکند
م: میشود کمی بیشتر در مورد تائویسم و بودیسم حرف بزنید
ل: تائویسم به من یاد داد چطور به زندگی نگاه کنم و در نوجوانی وقتی به دنبال جهانبینی خودم بودم، کمکم کرد بدون افتادن به دام مذاهب زمینی راهم را پیدا کنم. در طول این سالها هر بار به سراغ لائوتزو رفتهام، دیدهام که هنوز جای دانستن و یاد گرفتن دارد. دانشم از بودیسم البته سطحیتر و جدیدتر است، ولی آن هم به من یاد داده که چطور از مدیتیشن استفاده کنم و نوعی قطبنمای زندگی من شده است.
م: کورت ونهگات در هنر داستان سال 1977 گفت که انسانشناسی تنها مذهبش است
ل: این مقدار برای من کافی نیست، ولی خوب منظورش را درک میکنم و اساس باور من هم همین است. اگر قرار باشد یک قهرمان و الگو برای خودم انتخاب کنم، میگویم چارلز داروین – ابعاد ذهن او با آن همه کنجکاوی علمی و جستجو برای دانستن، و تواناییاش برای قرار دادن تکههای پازل در کنار هم، او را برای من یک قهرمان میکند. تفکر داروین خودش نوعی معنویت است. و خودش هم این را میدانست
م: میخواهم کمی فرضیهبافی کنم و بپرسم… آیا این جستجو به دنبال مذهب مناسب روی نویسندگی شما هم تاثیر داشته است؟ مثلا وقتی هیچ کدام از موارد موجود راضیتان نکرده، تصمیم گرفتید خودتان یکی بسازید
ل: من جویندهی حقیقت نیستم. به نظرم تنها یک حقیقت واحد وجود ندارد و به همین دلیل هیچوقت دنبالش نگشتهام. علاقهی من به جای جستجو، سرک کشیدن است. دوست دارم ایدهها و مذاهب و رسوم را تجربه کنم. ولی گزینهی خوبی برای تغییر کیش نیستم
م: چه چیزی شما را به «سرک کشیدن» و تجربهی حیات دیگران جلب میکند؟
ل: اوه، فکر میکنم انرژی ذهنی و کنجکاوی محض. یک علاقهی ذاتی به راههای مختلف انجام یک کار و تفکر در مورد آنها. شاید به همین خاطر بیشتر در مورد جهانهای ممکن مینویسم تا جهان واقعی. و اگر کمی عمیقتر نگاه کنیم، شاید به همین دلیل نویسنده شدم. در واقع یک نویسنده دائم در حال بازی کردن با آدمهای دیگر است
م: اوایل کارتان، میدانستید که میخواهید ادبیات گمانهزن بنویسید؟
ل: نه نه نه. فقط از همان اوایل میدانستم –شاید باورتان نشود، ولی منظورم پنج یا شش سالگی است- که نوشتن کاری است که برای همیشه انجام خواهم داد. فقط خود نوشتن، به نوعش کاری نداشتم. اول با شعر شروع کردم. فکر کنم نه یا ده ساله بودم که اولین داستانم را نوشتم. یک داستان فانتزی بود، چون آن موقع فانتزی زیاد میخواندم. آن موقع من و برادرم پولهایمان را روی هم جمع میکردیم تا یک مجلهی ده سنتی با اسمی مثل «داستانهای حیرتانگیز» را بخریم – میدانید که، از آن مدل مجلههای عامهپسند
م: منظورتان «داستانهای شگفتانگیز» است؟
ل: اوه، بله! به همین خاطر داستانهایی که خواندن را با آنها شروع کردم، شگفتانگیز بودند. رئالیسم سبک پیچیدهای است و بیشتر به درد بزرگ ترها میخورد. و شاید نقطه ضعفش هم همین باشد. ولی فانتزی ابدی و همه جا حاضر است و همیشه بچهها را به سوی خودش جلب میکند. ولی وقتی کسی میپرسد که از همان اول میخواستم نویسنده شوم، میگویم نه! من از اول نویسنده بودم! نمیخواستم نویسنده شوم و به نیویورک بروم و یک زندگی محشر راه بیندازم. فقط میخواستم کار واقعیام را که نوشتن بود، انجام بدهم و در آن خیلی خوب باشم
م: نسبت به باقی نویسندهها؟
ل: راه دیگری برای قضاوت نیست. به هر حال یا باید رقابتی بود یا تطبیقی
م: کار خود را به چه کسی مقایسه میکردید؟
ل: نویسندههایی که دوست داشتم به خوبی آنها باشم، نه این که شبیهشان شوم
م: که اینطور
ل: چارلز دیکنز، جین آستین. و بعد که بزرگتر شدم، ویرجینیا ولف. همیشه حد بالا را در نظر داشتم. خودت میدانی که هیچوقت به آنجا نمیرسی، ولی اگر تلاشت را نکنی دیگر چه هیجانی باقی میماند؟
م: وقتی آثارتان را پست کردید، میدانستید چطور نویسندهای میخواهید بشوید؟
ل: آن موقع میدانستم که اصلِ کارم داستان است، ولی هیچوقت شعر را ترک نخواهم کرد. اولین آثار چاپ شدهام همه شعر بودند و این تا اندازهای مدیون پدرم است. او میدانست که چاپ شعر کار خیلی بزرگی است. این کار نیاز به روش مشخص و دقت و صرف وقت زیاد دارد. و خودش میگفت که به من کمک میکند و خیلی خوش خواهد گذشت! او به زیرفرهنگ مجلات کوچک علاقمند شده بود و فهمیده بود که اینها برای خودشان دنیایی با قوانین مختص به خودشان هستند
م: پس از نظر انسانشناسی آنها را بررسی کرد؟
ل: او نسبت به همه چیز کنجکاو بود! و بخشی از کارهای پستی را خودش انجام داد
م: آن موقع چند سالتان بود؟
ل: حدود بیست و خردهای. داستان هم مینوشتم و باز هم پدرم کمکم میکرد. اولین رمانی که نوشتم خیلی عجیب و خیلی بلندپروازانه بود. شامل داستان چندین نسل از خانوادهای در کشور اورسینیا، کشوری خیالی در اروپای مرکزی میشد. پدرم شخصا آلفرد کناف را میشناخت. خودم در هفده سالگی با بلانش کناف درس ضبط را گذرانده بودم. بلانش – یک بانوی واقعی بود، و خدایا، ترسناک بود
م: این جریانات در نیویورک اتفاق افتاد؟
ل: این یکی بله، نیویورک بود. تقریبا بیست و سه سالم بود که از پدرم پرسیدم اگر رمانم را به کناف نشان بدهد، از دوستیشان سواستفاده کردهام یا نه؛ او گفت نه، بروم و امتحانش کنم. من هم این کار را کردم و کناف هم یک نامهی خیلی خوب برایم نوشت. گفت نمیتواند این لعنتی را قبول کند. شاید ده سال پیش میتوانست، ولی حالا دیگر وسعش را ندارد. گفت کتاب خیلی عجیبی است، اما مطمئنا آیندهی روشنی دارم! من هم همین را لازم داشتم. لازم نبود حتما کتابم را قبول کند
م: فکر کنم اینطور جوابها عادت همیشهی جناب کناف نبوده
ل: من هم فکر نمیکنم فقط به خاطر پدرم به من لطف نشان داده باشد، چون آلفرد کناف آدم چندان مودبی نبود. پدرم بهش میگفت دزد دریایی
م: و این داستان اورسینیا هیچوقت رنگ روز را ندید؟
ل: نه، ندید. لعنت به هر محققی که زمانی آن را از گور بیرون آورده و چاپش میکند
م: جایی گفتهاید که نمیتوانید پروژهای را شروع کنید مگر این که شخصیت کاملا در ذهنتان آماده باشد. ولی من حدس میزنم که بعضی از کتابهایتان نه با یک دسته شخصیت، بلکه با یک ایدهی جذاب شروع شدهاند
ل: فکر کنم این مساله در مورد «مخلوع» صادق باشد. البته اول آن را به شکل داستان کوتاه نوشتم. مربوط به یک فیزیکدان بود که در کمپی زندانی شده. داستان به هیچ جا نمیرسید، ولی میدانستم که شخصیتش واقعی است. من یک تکه سنگ در دست داشتم که جاییاش یک هستهی الماس وجود داشت؛ ولی رسیدن به این هسته سالها طول کشید. دلیلش هر چه که بود، شروع به خواندن داستانهای صلح کردم و در جریانهای ضدجنگ و ضدبمب و امثالهم هم وارد شدم. میشود گفت مدتها یک صلحطلب بودم، ولی بعد فهمیدم چیز زیادی از این موضوع نمیدانم. مثلا هیچ وقت از گاندی چیزی نخوانده بودم. بنابراین برای خودم یک دوره راه انداختم، کتاب خواندم و همین من را به ایدهی آرمانشهر رساند. بعد از طریق کروپتکین به آنارشیسم و آنارشیسم صلحطلبانه رسیدم. یک جایی از مسیر متوجه شدم که تا به حال کسی یک آرمانشهر آنارشیستی را در داستانش نیاورده است. آرمانشهر و پادآرمانشهر سوسیالیستی و غیره فراوان بود، اما آنارشیستی نه – و چرا که نه؟ حتما چیز جالبی میشد. بنابراین هر چه ادبیات آنارشیستی در دسترس بود خواندم، که اگر یک نگاه به کتابفروشیهای کوچک پورتلند بیندازید، یعنی خیلی خواندم
م: کتابهایتان را توی پاکتهای کاغذی میخریدید؟
ل: برای این کار باید با صاحب فروشگاه آشنا میبودید. و اگر او بهتان اعتماد داشت، شما را میبرد اتاق پشتی و گنجینهی واقعیاش را نشانتان میداد؛ بعضیهایش آنارشیسم خشونتطلبانه بود و مطمئنا دولت از آنها خوشش نمیآمد. حدود چند سالی توی این مطالب غرق بودم تا این که توانستم دوباره سراغ تکه سنگم بروم و دیدم که خودش پودر شده است. شخصیت را داشتم، یک فیزیکدان بود، ولی آن کسی نبود که قبلا فکرش را میکردم. پس این کتاب نه با یک ایده، بلکه از جمع شدن چندین ایده روی هم ساخته شد. نوشتنش خیلی زحمت برد، چرا که باید جامعهاش را از اول اختراع میکردم و از نویسندگان آنارشیست، مخصوصا پل گودمن که واقعا سعی کرده بود چنین جامعهای را تصور کند، خیلی کمک گرفتم
م: پس چندان هم خوش نمیگذشته
ل: خوب یک کلاس نویسندگی که نبود، نوشتن یک رمان واقعی بود. بعد از نوشتن «مخلوع»، بیشتر در مورد آرمانشهر فکر کردم و دیدم مفهوم آن رو به مرگ است و دیگر کسی در مورد آن چیزی نمینویسد. همه جا پر از پادآرمانشهر شده است. یکی دیگر هم نوشتم، در داستان «همیشه بازگشت به خانه» – و فکر میکنم آنجا بهترین آرمانشهرم باشد. ولی این «مخلوع» بود که بقیه از آن خوششان آمد. آن یکی داستان به نظرشان یک جامعهی هیپیوار است که میگوید همه به جنگل باز خواهیم گشت. تنها چیزی که میتوانم بگویم این است که بهتر است آن را با دقت بیشتری بخوانید!
م: اثرش چیست؟
ل: پیدا کردن یک راه متفاوت برای زندگی کردن – البته نقشهی راه نیست، فقط یک تصویر است؛ تصویری متفاوت از تمدنی که تنها هدفش پیشرفت به هر قیمت، حتا به قیمت نابودیاش است
م: یک نسخه هم چاپ کردید که همراهش نوار کاستی با آهنگهای فولکلور این فرهنگ بود؟
ل: اسم نوار «موسیقی و شعر کِش» است. تاد بارتون تنظیمش را انجام داد که رهبر موسیقی در فستیوال شکسپیرِ اورگان است. من و او با چند تا از خوانندههایش دیدار کردیم. همهاش شعرهای چهار، پنج یا نه بندی است، ولی خوب، کِشها چنین آدمهایی هستند. ساختن این آلبوم خیلی خوش گذشت و بعد تصمیم گرفتیم حق کپیرایتش را هم بگیریم. ادارهی کپیرایت جواب داد که آهنگهای فولکلور را نمیشود ثبت کرد. چون موسیقی مردمان بومی است. ما هم با کمال تکبر گفتیم که این مردمان بومی ساخت دستِ خودمان هستند. میشود آنها را هم ثبت کنیم؟
م: هیچوقت شده موقع فکر کردن به یک پروژه، به میزان فروش آن هم فکر کنید؟
ل: اوایل بله. خیلی طول میکشید تا داستانهایم چاپ شود – سالها و سالها کار تحویل میدادم و رد میشد، تحویل میدادم و رد میشد؛ دیگر داشتم ناامید میشدم. با خودم فکر میکردم که نکند دارم زیادی خاص مینویسم؟ و عمدا یک داستان فانتزی و توی ژانر نوشتم تا ببینم قبول میشود یا نه. در «آوریل در پاریس» هم چنین انگیزهای وجود داشت و این یکی از اولین داستانهای من است که فروش رفته
م: «آوریل در پاریس» چندان در ژانر جا نمیگیرد، نه؟
ل: فانتزی است، فانتزی و سفر در زمان. و همان هفتهای که قبول شد، «موسیقی مرگ» از دنیای اورسینیا و یک داستان رئالیستی هم در یک مجلهی ادبی کوچک پذیرفته شد. میخواهید میزان فروشش را بدانید؟ خوب، این مجله به عنوان دستمزد پنج نسخه از خودش را برایم فرستاد. فکر میکنم مجلهی «شگفت» بود که «آوریل در پاریس» را قبول کرد و سی دلار بابتش پرداخت، که به پول الان تقریبا میشود سیصد دلار. برای یک داستان کوتاه خیلی خوب بود
م: حقیقت دارد که اوایل کارتان، خودتان وظیفهی عامل ادبی را اجرا میکردید؟
ل: بله، سه تا رمان اولم را خودم به دان وولهایم در اِیس بوکز فروختم. داشتند مجموعهی دوتاییهای اِیس را در میآوردند که دو تا رمان کوتاه بود که سر و ته در کنار هم چاپ میشدند. ایدهی بامزهای بود. بعد «دست چپ تاریکی» را نوشتم و فهمیدم با سه تا داستان قبلیام فرق داردم: پس وقتی آن را تمام کردید، حس کردید که…
ل: بزرگتر است
م: از چه لحاظ بزرگتر است؟
ل: ایدههای فکری و اخلاقیاش بزرگتر بودند و هر چه نباشد، خیلی تجربی بود. یک کتاب در مورد آدمهای بدون جنسیت چیزی نیست که معمولاً در ایس بوکز چاپ شود. ولی من موقع خوبی وارد حوزهی علمیتخیلی شدم، یعنی زمانی که در روی همه جور آزمایش و تجربهای باز بود و میشد ادبیتر و ریسکیتر نوشت. دیگر همه چیز تقلیدی از هاینلاین و آسیموف نبود. و البته زنها هم داشتند کمکم جای خودشان را باز میکردند. داشتیم نفوذ میکردیم
م: آن موقع چه نویسندههایی –زن یا مرد- را میپسندیدید؟
ل: اسمها چه اهمیتی دارند؟ تقریبا پنجاه سال از آن زمان گذشته است. میتوانم اسم خیلیهایشان را بیاورم و کسی آنها را به یاد نیاورد. نکته این است که هر کس میخواست، در به رویش باز بود. یک شاخهی کوچک و محدود از ادبیات داشت خودش را از قید و بند رها میکرد
منبع: ماهنامهی شگفتزار شمارهی ۴۱ مصاحبه