دشمنان، همچون ذرات ملکولی معلق
رمان را که به دست میگیری روی جلدش درست زیر عنوان “دشمنان” میخوانی “یک داستان عاشقانه” و این یک داستان عاشقانه است عشقی که از لابه لای فاجعه سر برآورده و هنوز نفس میکشد. عشقی که در تار و پود ترس، مرگ، نازیها، کورههای آدمسوزی و رنجهایی از جنس جهنم تنیده است. شخصیتهای این رمان هر کدام به نوبهی خود با عشقی دست به گریبانند. عشقی که خاصیتش در دست نیافتنی بودنش نهفته است. هرجا که آرزوها و تمناها تا نزدیکیشان میآید، درست آنجایی که در قدم بعدی میتوانند تصاحبشان کنند، به یکباره همهچیز را وا مینهند و میگریزند. چرا که نمیتوان عشق را در آغوش فشرد. شعلهی سوزان شمع اگر به بال پروانه بنشیند میسوزاند پس چه راهی محتملتر از گذاشتن و رفتن و وانهادن. هرمان، پسر خاخام بزرگ یهودی که سه سال از عمرش را در انبار کاه خانهی خدمتکار مسیحیاش پنهان شده اکنون در امریکای آزاد در کنار یادویگا _ همان دختر مسیحی که نجاتش داده _ زندگی میکند. آنچه در جغرافیای اطرافش است آزادیست و امنیت و آنچه در اطراف هرمان نفس میکشد دشمنان هستند با سرنیزههایی که هنوز در کاهها فرو میروند، و ناامنی در بزرگترین اندازهی خودش، طوری که هرمان در همهجا همچنان دنبال انبار کاهی میگردد برای مخفی شدن. یادویگا دختر خدمتکاری که سه سال از هرمان محافظت کرد، غذایش را داد، ادرار و مدفوعش را جمع کرد، او را از تب و بیماری و مرگ رهانید، حالا در امریکای آزاد بهعنوان همسر پسر خاخام در آپارتمانی رویایی زندگی میکند. آپارتمانی با یک اجاق گاز که با پیچاندن دکمهای آتش درست میکند و لولههای آب همیشه آب گرم در خودشان دارند. در دنیای صابونهای عطری و دستگاهی با دهانی مکنده که آشغالها را میبلعد. اما یادویگا همچنان کاری جز مراقبت دائمی و مادرانه از هرمان نمیکند. در حالی که ابلهانه به دهانش چشم میدوزد و چیزی از حرفهای فیلسوفانهی این دانشجوی سابق فلسفه نمیفهمد میپذیرد که بچهدار نشود و همهی عشق مادرانهی :وجودش را نثار او کند
« بله در این کشور دور دست هرمان شوهر، برادر، پدر و خدای یادویگا بود. یادویگا حتی زمانی که خدمتکار خانهی پدر او بود دوستش داشت. حالا که در سرزمینهای خارجی زندگی میکرد پی برده بود که چقدر دربارهی هوش و ارزشی که برایش قائل بود حق داشت . … فقط کاش هرمان بیشتر در خانه بود و یا حداقل هر شب را در خانه میخوابید. اما او مجبور بود برای فروش کتاب و نان درآوردن مسافرت کند… .»
و آیا این یک داستان عاشقانه است؟ عشق چون سنگی قیمتی در این کتاب دست به دست میشود و مدام رنگ عوض میکند. در صفحات بعد به ناگاه و در عین حال به عادیترین شکل، روایت ما را با ماشا روبه رو میکند
« هرمان هر وقت وانمود میکرد رفته مسافرت برای فروش کتاب، شبها را با ماشا در برونکس سر میکرد. در آپارتمان او اتاقی برای خودش داشت. ماشا از بازماندگان اردوگاه کار اجباری گتو بود.»
و عشق در لا به لای حرفها و رنجهای ماشا شعله میکشد. دانشجوی فلسفه، پسر خاخام بزرگ، مردی که در زمان پنهان شدنش در انبار کاه زن و دو کودکش را از دست داده بود، حالا در آغوش زنی که در قلب وحشت و درد و بیگاری روزگار گذرانده دوباره جان میگیرد. با ماشا از یهودیت میگوید. از دنیای آزادی که دروغ میگوید، عدالتی که هیچوقت از راه نمیرسد، از خدایی که دوست نازیهاست. از انزجار و خشم و حقارت. از معنای هر چیز و همهچیز که دیگر در ذهنشان عمقی ندارد، و این هم آغوشی سرشار از فهمی متقابل که بار سنگین هیچ دینی بر شانههایش نیست روایت عشقی غیرمجاز است. چه از نظر دین یهود و چه از نظر قوانین امریکا. ماشا زیبایی بینظیر یک زن اروپای شرقی را در خود دارد. زیباییای که از دست نازیها جان سالم به در برده. اما کابوسها و روان ناآرام و بیمارش را هیچ درمانی نیست. او در کنار مادرش _ تنها عضو نجات یافتهی خانواده _ زندگی پر رنجی را میگذراند. و ساعتهای وقت گذرانی با هرمان تنها لحظاتیست که میتواند خودش باشد. خود واقعی و یاغیای که از دینداری مادر منزجر است. از دینداری کوری که چون باتلاقی زن پیر را در خود میفشارد. به اینجای داستان که میرسیم دیگر این دشمنان، این ذرات ملکولی معلق در هوا، در ذهن و اطراف ما هم نفوذ میکنند. طوری بهشان اخت میگیریم که دیگر حتی میلِ رهایی هم در وجودمان میمیرد. پذیرش مرگ، پذیرش زندگی در برزخی عجیب در ما شکل میگیرد و عشق آرام آرام خاصیتش را از دست میدهد. درست همین وقت است که ناگهان سنگ قیمتی باز هم دست به دست میشود. تامارا زن مردهی هرمان باز میگردد و هرمانِ معلق بین دو زن را در هوا منجمد میکند. بازگشت از یک مرگ:
« هرمان پیش خود فکر کرد: چرا صورتی پوشیده؟ احساس معذب بودن کم شده بود و به جای آن ناراحت بود از اینکه چطور زنی که شاهد بردن بچههایش به کام مرگ بوده، توانسته این شکلی لباس بپوشد. … دوباره شد همان مرد سابق، مردی که با زنش سازگار نبود. شوهری که از او روی برگردانده بود. گفت: نمیدانستم تو زندهای. … تامارا به سبک قدیم به تندی گفت: این چیزیست که تو هیچوقت نمیفهمی.»
با وجود این شروعِ تلخ، عشق باری دیگر دستهای سوزانش را پیش میکشد. تامارا زنی بازمانده از بیرحمترین حادثههای جنگ است. زنی که مرگ سوزناک کودکانش را دیده. گلوله خورده. معجزهآسا از مرگ رهیده و از دست نازیها به اردوگاههای کار اجباری استالین پناه برده. اعتقاداتش را باخته. بیرحمانه زنده مانده و همچنان وفادار، به خاطرهی مردی که پدر بچههایش بوده، به خاطرهی کودکانش
بله از هر طرف که مینگری دشمنان یک داستان عاشقانه است. داستان عشق سه زن به مردی که خود عشق را در انبار کاهی در لهستان جا گذاشته است. داستان زنانی که رنجهایشان را بر دوش کشیدند اما در رنج عشق تاب مقاومتشان نیست. و بعد از همهی اینها اینبار سنگ قیمتی آخرین رنگ خود را رو میکند. به ناگاه شخصیتها رنگ عوض میکنند. یادویگا، تامارا و ماشا در نقطهای به هم میرسند. در عشقی مشترک. عشق به بچهدار شدن، این عاشقانهی عجیب و تکراری. و هرمان درست زمانی که سه زن در تعادلی عجیب کنارش قرار میگیرند عشقی بزرگتر را مییابد. عشق به زندگی. هرمان زمانی که در مییابد این مسیر، نابودیاش را رقم میزند میگریزد. چرا که هنوز زندگی دستهایش را عاشقانه در دست گرفته است
نقدی از کتاب دشمنان به قلم روجا سماک