مسالهای که به ناصواب در این چند سال اخیر در ادبیات داستانی ما رواج یافت و مدام تقویت شد، همین در مصاف و مواجهه قرار دادن ادبیات شهری- آن هم ادبیات تهران- با ادبیات سایر نقاط کشور بود.
خبرگزاری کتاب ایران(ایبنا)_رسول آبادیان: منصور علیمرادی را به دلیل تجدید چاپ مکرر آثارش، میتوان یکی از خوشاقبالهای ادبیات امروز معرفی کرد؛ نویسندهای جستوجوگر که موفق شده با تلفیق باورهای بومی و زندگی شهری، شیوهای نو از نوشتن را تجربه کند. علیمرادی در این گفتوگو، هم ازمشکلات پژوهشهای میدانی گفته است و هم از تاثیرخردهفرهنگها بر ادبیات رسمی کشور. علیمرادی پیش از این نیز به دلیل تلاشهای متعدد ادبی، موفق به دریافت جایزه«باستانی پاریزی» وجایزه ادبی«هفتاقلیم» شده است.
یکی از اتفاقات خوبی که به شکل خودجوش در ادبیات امروز ما افتاده، گرایش به وجه دیارگرایی است. گونهای از ادبیات که رفتهرفته در حال از بین رفتن بود اما خوشبختانه دوباره جان گرفته وشما یکی از ضلعهای موثر این احیاگری هستی. دغدغههایت درباره منطقه رودبارزمین و تبدیل این دغدغهها به ادبیات مدرن تا حالا از سوی کتابخوانها و منتقدان به رسمیت شناخته شده که جای خوشحالی دارد. کمی از فرهنگ این مرزو بوم بگو و اینکه چرا برای شناساندنش آستین بالا زدهای؟
مسالهای که به ناصواب در این چند سال اخیر در ادبیات داستانی ما رواج یافت و مدام تقویت شد، همین در مصاف و مواجهه قرار دادن ادبیات شهری- آن هم ادبیات تهران- با ادبیات سایر نقاط کشور بود که به ادبیات اقلیمی، دیارگرا، بومی، محلی و… معروف است. به نظر من ادبیات، ادبیات است. قضاوت پیش قضاوت اقلیمی و شهری به دور از در نظر گرفتن قواعد و خلاقیت در اثر، بیش از هر چیز اجحافی بود در حق ادبیات داستانی خلاق و اصیل و پیشرو. آدمی از سپیدهدم اسطوره تا به امروز، در هر جا که بوده جهان را و آدمی را به توسط داستان برای خودش و دیگران توضیح داده و تفسیر و معنا کرده. از «گیل گمش» در اروک تا «اُزیس و اوزیرس» در مصر. مهم این نیست که روایت داستان در چه فضا و مکانی شکل میگیرد، مهم امر خلاقه در تولید اثر ادبی است و نوع محتوایی که تولید میکند. چه فضای جهان داستان شهر باشد و چه روستا و چه در کره ماه. این تعریف هم از آن دست تعاریف ناشفاف در ادبیات ما است اما اینکه اقلیمهای حاشیهای ایران، اقشار اجتماعی کمتر دیده شده، فرهنگها و خورده فرهنگها و آدمهای دیده نشده وارد ادبیات داستانی مدرن ما بشوند اتفاقی است میمون. ادبیات ملی در سایه همین رویکردهاست که شکل میگیرد. ما خیلی از اقشار اجتماعی، اقالیم دورافتاده، زبانها و گویشهایی که میتوانند ظرفیت زبان فارسی را تقویت کنند را از ادبیات امروز حذف کردهایم که به روستانویسی متهم نشویم. فکر میکنیم نوشتن از عشایر، اهل آبادی، از بیابانی مردم نوعی واپسگرایی و رویکردی شهرستانی است و نوشتن از شهرهای بزرگ است که ما را نویسندهای مدرن میکند. اگر به این امر معتقد باشیم، به یک تعبیر بیشتر نویسندگان بزرگ دنیا بومینویس هستند: «سروانتس»، «خوان رولفو»، «آستوریاس»، «مارکز»، «ساعدی»، «فالکنر»، «احمد محمود»، «چخوف»، «اشتاین بک».
پرسش من بیشتر حول محور توجه دوباره به این شیوه نوشتن است که اتفاقا مورد توجه هم قرار گرفته است.
درست است و پاسخ من هم این است که طبیعی است که یک نویسنده در مورد ناحیهای بنویسد که خوب میشناسد چون به فرآیند فرهنگی، تاریخ، بوم و مناسبات انسانی آن اقلیم آشناست. مثلا در همین ایران خودمان «نجدی» از شمال مینویسد، «احمد محمود» از از جنوب، «چوبک» از بوشهر، «سیمین دانشور» از شیراز، «هوشنگ مرادی کرمانی» از کرمان و «دولتآبادی» از دشتهای خراسان. همانطور که در ادبیات جهان «رولفو» از جنوب مکزیک و ایالت خوالیسکو و «فالکنر» از کرانههای میسی سی پی. البته این یک حکم کلی نیست. منتها داستان ساحت نبرد جبهه شهر و روستا نیست، داستان، داستان است. برگردیم به سوال تو در مورد رودبارزمین و مردمان حاشیه رود هلیل. خوب ما هم مردمی هستیم. مردمی با عادات و آداب خودمان. مردمی که از منظری میراثدار کهنترین تمدن بشری هستند و از طرفی آن سرزمین به دلیل مراتع مرغوب، به خاطر اراضی حاصلخیز و آب فراوان، اقلیم متنوع سردسیری و گرمسیری، از قدیم از اقالیم مختلف ایران بزرگ مهاجر پذیر بوده، اقوام و قبایل مهاجر با خودشان آداب و ادب شفاهی، باورها، زبان، حکمت شفاهی و عادات شان را به آن سامان آوردهاند. در جنوب کرمان طوایف بسیاری داریم با فامیلهای «لر»، «لُرستانی»، «کرد»، «گیلانی»، «سیستانی»، «زابلی»، «کردستانی» و…
مردم کوهسار، مردم رودبار، اهالی دشت و جلگه و بیابان حوزه آبریز رود باستانی هلیل، وارث چنین غنای فرهنگی- زبانی هستند. مردم زادگاه من مردم قصه و داستاناند، مردان حکایت و روایت و حکمت و اگر من نتوانستهام از آن آبشخور عظیم، از آن همه غنا در روایت و روایتگری، داستانِ مدرن شایسته بنویسم تقصیر من داستاننویس است. از طرفی مردم جلگه جیرفت و دشتهای رودبار از یک جایی دیگر ردی از آنها در تاریخ نیست. حمله «غزها»، جیرفت و شهرها و دیهها و دهکدهها را با خاک یکسان کرد. به روایتی صدهزار نفر را غزها در شهر آباد جیرفت گردن زدند. بناها ویران شد و اموال مردم به چپاول رفت. بنا بر این هیچ متن مکتوبی برجا نمانده و هیچ سند ادبی- تاریخی نمیبینیم. در ادوار بعدی و دوره مدرن هم آن آدمها، آن اقلیم، آن مناسبات را در ادبیات داستانی نمیبینیم الا در یکی دو داستان از احمد محمود و «امین فقیری». بنابراین باید از آن آدمها بیشتر و شایستهتر نوشت. به قول بیهقی: «سخن از سخن شکافد». همین شد که بعدها به این فکر افتادم ادب و فرهنگ شفاهی و واژگان مردم جیرفت و رودبار را ضبط و ثبت کنم که عمده سالهای عمر من بر این روال گذشت.
سالهای زیادیاست که پژوهشهای میدانی و جمعآوری فولکلوردوباره جان گرفته و شما هم کارهای زیادی در این زمینه انجام دادهای. مثلا جمعآوری شعرهای محلی «شروگ ماه» یا «افسانههای مردمان کرانه هلیل رود» و چندکتاب دیگر. همه ما میدانیم که پژوهش میدانی نیازمند وقت و انرژی بسیار زیادیاست و بار مالی هم ندارد. چه چیزی شما را به تحمل این همه زحمت وادار میکند؟
اگر عمر آدمی مجال فراختری میبود و مرا توانی بود و امکانی، نه تنها فرهنگ شفاهی اهل کوهستان جنوب کرمان و جلگه نشینان هلیل، که تا میتوانستم فرهنگ و ادبیات شفاهی نواحی مختلف کشورم را ثبت وضبط میکردم. افسانهها، مثلها، لالاییها، باورها و آداب و عادات شان را. اقوال و الحان و نغمات را. از گیلان شگفت تا طبرستان و خراسان کهن. از سرزمین سیستان تا بوشهر. دلم میخواست همه روایتهای اصلی و گرم را از آذربایجان تا خرقانات و عشایر بافت کرمان ضبط کنم. همه روایتهای قصه شیخ مرید بلوچی را، از سراسر سرزمین بلوچی تا رودبار. آن قصه دلکش حیرتانگیز با ساختار شگفت و خلاقانهاش را. البته که همه اینها در حد آرزوست. حضرت سعدی فرمایش میکند: «مرد خردمند هنرپیشه را/عمر دوبایست در این روزگار/تا به یکی تجربه آموختن/ با دیگری تجربه بردن به کار» من عاشق ایرانم، شیفته جای جای این سرزمین، از شرق تا غرب و از شمال تا جنوب. فهم هر بخش از فرهنگ و ادب و عادات وتاریخ این سرزمین، باعث میشود بخشی از خودم بر خودم عیان شود. شوقانگیز است، سرشارم میکند و بر این آب و خاک عاشقتر.
درجایی خواندم که جایزهای معتبر دریافت کردهای که اگر اشتباه نکنم یکی دیگر از برندگان این جایزه هم آقای«علی نصیریان» بازیگر توانای تئاتر و سینمای کشورمان بوده. کمی از این جایزه بگو.
مهندس افضلی پور مرد بزرگی بود، از آن دست مردان که بیهقی میگوید: «مرد آن است که کار بداند» و آن مرد بزرگ کاردان بود. مردی کافی و دریافته. به همراه همسرش خانم فاخره صبا که از هنرمندان نامی روزگار خود بود، همه دارایی شان را صرف ساختن دانشگاه در کرمان کردند. هر دو در فرانسه تحصیل کرده بودند و بعد از کلی مطالعه در نقاط مختلف کشور، تصمیم میگیرند در کرمان دانشگاه بسازند. دانشگاه باهنر کرمان هر سال در دو رشته، هنر و ادبیات و علم از یک شخصیت ملی و یک کرمانی تجلیل میکند. گویا نشان فاخره صبا سه سال است که به هنرمندان و اهل ادبیات اعطا میشود که در سالهای گذشته این جایزه به «دکتر محمدعلی اسلامی ندوشن»، «آیدین آغداشلو» و از کرمان «دکتر آقاعباسی» و آقای «جوشایی» اعطا شده بود که امسال هم در کنار استاد «علی نصیریان» این افتخار نصیب من شد. دست اهالی دانشگاه به لفظ مردم کرمان بیدرد.
برگردیم به جهان نوشتههایت. رمان«تاریکماه»، بیش از هرجای دیگر، در تهران فروش رفت و مرکزنشینان برخوردی عالی با آن داشتند. این رمان کاملا یک اثر دیارگراست. به نظرت چرا تا این حد همهگیر شد و علاقهمند پیدا کرد؟
ما بسیاری از نواحی دنیا را به مدد ادبیات کشف و فهم کردیم. چه چیزی مثل «دن آرام» و داستانهای «شولوخوف» میتواند ما را با آدمهای کرانههای دن، مناسبات اجتماعی، اخلاق و قراردادهای حاکم بر نظامی اجتماعی آن خطه آشنا کند؟ ما روسیه را بیش از اینکه به واسطه متون تاریخی، نشریات، سینما و… بشناسیم به لطف آثار «تولستوی»، «داستایوسکی»، «تورگنیف»، «بولگاکف»، «چخوف» و… شناختیم. امریکای لاتین را با «آستوریاس» و «مارکز» و «بورخس» و «یوسا». فرانسه را با «بالزاک» و «ویکتور هوگو» و «استاندال». امریکا را با «مارگارت میچل»، «اشتاین بک»، «پل استر»، «سالینجر»، «مارک تواین»، «میلر»، «جک کرواک» و… قولی هست که: شناخت امریکا بدون رمان «برباد رفته» ممکن نیست. (نقل از حافظه) یکی از کارکردهای مهم ادبیات داستانی همین است.
نتیجه عرضم این است که جلگه جیرفت بخش مهمی از خاک همین کشور است، جای دوردستی نیست، هر تهرانی یک جیرفتی است و هر جیرفتی یک تهرانی. تهران پایتخت کشور ما ست، از سراسر ایران مردمی به این شهر مهاجرت کردهاند که زبان و فرهنگ و رسم و رسوم شان را هم با خودشان آوردهاند. تهران شهر شگفتانگیزی است؛ شهری بینظیر و دوستداشتنی. غیرطبیعی نیست اگر آثار ادبی دور و بر در پایتخت اقبالی پیدا کنند.
حقیقت این است که هنوز آخرین کتابت یعنی «شب جاهلان» را نخواندهام. فکر میکنم این کار هم چیزی در مایههای رمان قبلی باشد. درست است؟
در شب جاهلان، فضا، زبان و موضوع با کارهای قبلی من متفاوت است. مردی غریبه در پگاه سرد یک روز پاییزی وارد یک شهر کوچک جنوبی میشود. در اوان ورود با یکی از جاهلهای شهر راه و رفاقتی پیدا میکند. رویدادهایی در شهر رخ میدهد که مرد غریبه هم به نوعی با آن رویدادها درگیر است؛ خواسته و ناخواسته. بعدها به روستاهای دور و بر میرود برای کار. روزگاری یک ارتباط عاشقانه با زنی داشته که در همین شهر ساکن است. فضا، حال و هوا و آدمهای شب جاهلان با دیگر داستانهایی که نوشتهام متفاوت است.
پژوهشهای میدانی، نوشتن داستان و سرودن شعر، هرکدام دارای حالوهوایی جداگانه هستند و حس و حال خاص خود را طلب میکنند و شما مدام بین این حسها در رفت و آمد هستی. این درهمآمیزی حس را چگونه مدیریت میکنی؟
میشود گفت به سختی. داستان ساحت تعقل و تحلیل است، حوزه حسابگری. سازهای است که به جزء جزء آن باید بسیار فکر کرد، اجزای ریز و درشت آن باید چفت و بست محکمی داشته باشند چه در سطح و در چه در عمق. شعر اما بیشتر امری شهودی و آنی و هیجانی است، بعد از نوشتن میتوان آن را تصحیح کرد و در بسیاری از موارد همان روایت اول را لازم نیست ذرهای دستکاری کنی. این دوتا اگرچه در جاهایی خویش و قوم سببی و نسبیاند اما در کل عین دو هوو با هم نمیسازند. منظورم حال و هوا و این چیزهاست. پژوهش که ماجرای خودش را دارد. از حوزه میدانی که باعث شده من بسیاری از روستاها و شهرهای جنوب را بروم و آداب و رسوم و افسانه و ضربالمثل جمع کنم تا بخش کتابخانهای که مجبور بودم منابع مربوط را بخوانم و یادداشت بردارم و فیش درست کنم، خیلی با شیوه نوشتن داستان فرق دارد. هر کدام از اینها دنیایی و حال و هوایی متفاوت دارند و البته که برداشتن چند هندوانه با یک دست نه به صلاح است و نه به صواب. منتها خب: «چه کنم؟ کار دگر یاد نداد استادم» و آدم درگیر، آدم دچار، آدم عاشق است و یاد آور فرمایش حافظ که: «عاشق نبود پندپذیر.»
درکنار همه این کارها، کتابهایی هم برای نوجوانان نوشتهای. منظورم «ساندویچ برای حیدرنعمتزاده» و «قلعه سموران» است که اولی یک اثر نسبتا شهری و دومی بازسازی امروزی یک افسانه بومی است. درباره این کتابها بگو و کارهای دیگری که قرار است برای این رده سنی بنویسی.
هر دو را دوست دارم. «ساندویچ برای حیدر نعمتزاده» طنز بامزهای دارد و شخصیتهای رمان هر دو بخشی از خود مناند. با همان خصلتهای خوب و بد، سربهزیری و شیطنت که در من هم بوده و هست. ساندویچ روایت دو نوجوان عشایر است که در مدرسهای عشایری در یک شهر کوچک جنوبی درس میخوانند. عاشق دوچرخهاند و یک روز دوچرخه همکلاسی شر و به قول خودشان دعواگر مدرسه را میدزدند و میافتند به خیابان شهر. رمان روایت دیگری هم دارد که در زادگاه عشایرنشینِ بچهها اتفاق میافتد و این دو روایت با هم، همبافت میشوند. ساندویچ با استقبال خوبی روبهرو شد و همین روزها چاپ چهارمش توزیع میشود. کتاب، شایسته منتشر شده و از نشر هوپا بسیار راضیام. دست شان به لفظ و لسان ما جنوبیها بیدرد.
«قلعه سموران» بازسازی یک افسانه کهن جنوبی است. راوی اصلی افسانه مردی تقریبا هشتاد ساله اهل کوهستان «بشاگرد شرقی» است به نام محمد کشتکار، اهل طرفهای «مارز» و «رمشک» که فعلا در یکی از آبادیهای قلعه گنج زندگی میکند. گویا در محفل حاکمان محلی آن خطه در قدیم قصه و افسانه میگفته، در قدیم این نوع قصهگویی در شبها متداول بود. مردی حیرتانگیز بود. محمد کشتکار در روایت و حکایت و قول، صدای خوبی هم داشت و مقام«لیکو» را به حزنِ تمام میخواند. محمد را در روستایی بر کرانِ دشتِ جازموریان پیدا کردم در یک روز گرم تابستانی و با هم به خانه یکی از آشنایان رفتیم. خود ماجرای ضبط این افسانه، قصهای است که ذکر آن در این مجال نمیگنجد. بعدها روایت محمد را کلی شاخ و برگ دادم، البته برمبنای قواعد و سرشت قصههای همان اقلیم. سموران داستان جذابی دارد و ماجرای نوجوانی است که در پی یک آهو از نواحی عجیب و غریب و سرزمینهای غولها، راهزنها، پریان میگذرد، از جنگلی تاریک میگذرد و در قفای آهو به جزیره وحوش میرسد.
باید بگویم باز هم برای نوجوانان مینویسم و فعلا درگیر طرح یک سهگانهام که ماجراهای آن در دهکدهای غریب در قلب جنگلهای دورافتاده گیلان رخ میدهد. یک فصل هم نوشتهام و دنبال مجالی به قاعدهام که بنشینم و تمامش کنم.
اشعار و ترانههای شفاهی مردمان حوزه هلیلرود که درکتابی به همین نام منتشر کردهای تا چه اندازه به شعرهای خودت کمک کرده؟
همانطور که میدانی، بخشی از عمر من به گفتن شعر گذشت، در هر سبکی و سیاقی. منتها وقتی با ادب شفاهی به طور دقیقتر آشنا شدم شعر نوشتن من کمرنگ شد. مردم ساده آن سامان توانسته بودند خلاقترین و غنیترین شعرها را بگویند، لیکوها را. اهل بیابان با اتکا به آن سنت فرهنگی کهن، شعرها گفتهاند در غایت حُسن. بههمین خاطر رفتم لیکوها را جمع کردم، برایشان مقدمه و توضیح نوشتم و در دو دفتر منتشر شدند. اشعار و ترانههای دیگر مردمی هم همینطور. دوبیتیها و رباعیها، اشعار شادمانی و شادگانی هم. در عروسیها ترانهای میخوانند به اسم «هلوهالو» که ساخت این شعر شگفتانگیز است به لحاظ روایت، دیالوگِ فرهنگها و چندزبانی. ادب مردمی و شفاهی از طرفی و غنای شعر فارسی چه در عهد قدیم و چه شعر مدرن باعث شد که شعله سرکش شعر در من فروکش کند. وقتی فردوسی، نیما و سعدی میخوانم خیلی نیازی به شعر نوشتن احساس نمیکنم مثل قدیم: «سعدی اندازه ندارد که چه شیرینسخنی/ باغ طبعت همه مرغان شکر گفتارند.»
استقبال محلی از آثاری که منتشر میکنی چگونه است؟ آیا مردم محروم آن منطقه فرصتی برای خواندن کتاب دارند؟
خوب است. راضیام. در مورد مردم محلی، در قدیمها اگر خاطرت باشد، همین مردم تا دیروقت مینشستند پای شاهنامهخوانی، آنها که سواد نداشتند تا پاسی از شب با لذت به آثار منظوم گوش میکردند. سواددارها کتاب میخواندند، اقاصیص قدیم و دیوان شاعران کهن را. به نظرم اگر در شهرستانها و نواحی دوردست کتابفروشی و کتابخانهای دایر باشد و مردم وسع خرید کتاب داشته باشند و کتاب خوب به آنها معرفی شود، با لذت میخوانند. چند وقت پیش پیرمرد نازنینی را دیدم در کنار قلعه «فنوج» در بلوچستان که با حسرت میگفت شاهنامه ندارم. البته این روزها به مدد دنیای مجازی، قواعد قدیم عوض شده.
از کارهای تازه بگو و اینکه چه کتابی در دست انتشار داری.
رمانی تمام کردهام بهتازگی که چند بار ویرایش شده، کمابیش باز هم درگیر ویرایش و پیرایشم. قرار است نشر نیماژ این رمان را در ماههای آینده منتشر کند.
منبع: روزنامه اعتماد